هدف



وقتشه اون روی قویم رو نشون بدم.
راستش بعد از کسب تجربه راجع به تظاهر کردن که تو پست های قبلیم راجع به بهش صحبت کرده بودم،به این نتیجه رسیدم که صحبت از تظاهر نیست و یحتمل جریان از این قراره که هرکسی دو بعد اصلی قوی و ضعیف داره که در طول زندگیش،با توجه به شرایط و اتفاقات،در نقاط مختلفی بین این دو بعد قرار میگیره.گاهی بعضا بعد از ازدواج به بعد قویترشون نزدیک میشن.یا ممکنه همراه با والد شدن ،قوی تر بشن و یا حتی وقتی که عزیزی رو از دست میدن.و یا حتی هیچوقت.
راستش من الان نمیدونم کجای این بین قرار دارم اما چیزی که راجع به بهش اطمینان دارم اینه که این نقطه ای که من درش هستم،نه تنها بعد قوی من نیست،بلکه خیلی ام باهاش فاصله داره‌.الان لحظه ایه که اگه دست از استارت زدن بکشم سقوط میکنم.پس الان مهم ترین زمانیه که قوی باشم و یا به اصطلاح دیگه،اون روی قوی ام رو نشون بدم.


شکست های کوچک میتونه مسبب شکست های بزرگتر بشه.مثلا شکست توی نه گفتن به خواب میتونه باعث شکست در برنامه ریزی بشه.شکست در برنامه ریزی میتونه منجر به شکست در کار های روزانه بشه.شکست در کارهای روزانه میتونه انجام یک پروژه رو به تاخیر بندازه و در نهایت ممکنه چند روز تا یک هفته و حتی در صورت مشغله های بیشتر،تا مدت ها شما رو عقب بندازه.اگه ضرب العجلی هم در نزدیکی باشه ممکنه در اون شکست بخورید و در نهایت از هدفتون بسیار بسیار فاصله بگیرید.بنابر این باید بشه جلوی شکست های خیلی کوچیک رو گرفت و نسبت بهشون بی تفاوت نبود.مثلا شکست در کمتر خوابیدن و سحر خیزی و امثال اینها در زندگی روزانه.اما نمیدونم تا چه حدی این حساسیت خوبه و تا چه حدی میتونه مضر باشه و اصلا اثر منفی ای هم داره یا نه!ولی تا این حد میدونم که باعث شده احساسات منفی بیشتری رو به سمت خودم جلب کنم و خودم رو مدام به خاطر اشتباهات کوچیک سرزنش کنم مثلا چون باید بتونم از پس دوتا آزمون بربیام باید بتونم حداکثر۵صبح از خوار بلند بشم.از اونجایی که بیدار شدن واقعا برام سخته پس حتی اگه بلند بشم اما درس هم نخونم ،خودم رو تشویق میکنم چون حداقل نصف کار رو تونستم انجام بدم و امید دارم که نصف دیگه اش هم درست خواهد شد.اما اگه حتی از عهده ی بیدارشدن هم برنیام به شدت عصبی میشم و بد تر از اون اگه بیدار بشم و نتونم از عهده ی نفس اماره و لذت خواب بربیام و برگردم و بخوابم،به شدت از خودم متنفر میشم و مدام و بی وقفه خودم رو سرزنش میکنم چون میدونم چه ضرر بزرگی به خودم رسوندم.الان هم دقیقا از خودم متنفرم و یه شرط سختی گذاشتم که اگه بتونم از عهده ی همه ی کار های صبح و بقیه ی روز بر بیام،خودم رو ببخشم.ولی انقدر میزان انرژی منفی ای که به خودم وارد کردم زیاد بود که حتی نمیخوام تا ساعت ها به دنبال اون کار برم.شاید خیلی بهتر میشد اگه از اولش میگفتم باشه پس فقط یک ساعت میخوابیم یا حتی بعد ترش میگفتم مشکلی نیست در طول روز هم میشه انجامش داد.و یا خیلی قبل تر یاد میگرفتم که کار هارو خیلی زودتر از ضرب العجل باید انجام داد.نمیدونم دقیقا کدوم درسته و کدوم غلط اما حداقل میدونم که باید به دنبال چه چیز هایی باشم و چه طور همچین مشکلی رو در آینده به حداقل برسونم؛

اول باید سر فرصت مناسب به دنبال این باشم که چطور میتونم به خواب نه بگم من دراینمورد به اندازه ی همه ی روز هایی که از خواب بیدار میشم فرصت آزمون و خطا برای پیدا کردن راه های مناسب برای شخص خودم هستم.در اینمورد میتونم از تجربیات اطرافیان و اینترنت هم استفاده کنم اگه ایده ای ندارم.بعلاوه اینکه یک راه کافی نیست بلکه باید ده ها راه مناسب برای خودم پیدا کنم تا شاید اگر هرکدوم در لحظه جواب نداد راه دیگه ای رو امتحان کنم.

دوم اینکه باید یاد بگیرم در آینده کار هارو طوری برنامه ریزی کنم تا حداقل یک هفته مونده به ضرب العجل،کار رو تموم کنم.

سوم من همچنان نیاز دارم که صبح ها زودتر بیدار بشم چون که هدف من حدودا سه برابر هدف اطرافیانم هست هم از نظر اهمیت و هم از نظربزرگی و باید بتونم حداقل ۳ ساعت زودتر از بقیه بلند بشم. پس باید بفهمم که نمیتونم با ریتم اونها زندگی کنم و ساعت خواب و بیداریم نباید مثل بقیه باشه.پس باید همچنان سعی کنم این برنامه ی بیدار شدنم رو برای همه ی روز های زندگیم پیاده کنم نه تنها یک هفته یایک ماه مونده به موعد .

چهارم فکر میکنم همیشه راه جبران و تنبیه هست .بعد از این قضیه(شکست های اینچنینی مثل خواب موندن یا خوابیدن) باید به این فکر کنم که به جای سرزنش چطور میتونم خودم رو تنبیه کنم و چطور میتونم جبران کنم ولی این به این معنی نیست که هر روز مجاز به پذیرش شکست و جبران باشم .باید بدونم که تنبیه و جبران بسیار سخت تر از مثالا زود بیدارشدنه نه اینکه هر روز بیدار نشم و بگم ولش کن بابا جبران میکنیم.شاید بهتر باشه اگه موقعی که دارم تصمیم میگیرم که بخوابم برنامه ی تنبیه سخت و جبران رو بریزم .(البته اگه هوشیار باشم و مست خواب نباشم)

پنجم اینکه نباید یک شکست مثل زود بیدارنشدن منجر به شکست های بعدی بشه مثلا در خانم ها اونقدر عصبانیشون بکنه که پرخوری بکنن و توی رژیمشون هم شکست بخورن ویا در آقایاون اونقدر عصبانیشون بکنه که در روابطشون با خانواده یا اطرافیان هم شکست بخورن و بخوان تند خویی کنند.ودر حالت کلی بخواد باعث لج کردن بشه.

اینها چیزهایی بود که من از شکست امروزم یاد گرفتم‌امیدوارم بتونم خیلی زود عملیشون کنم.


چرا نمیتونیم از حداکثر توانمون بهره ببریم؟!چرا نمیتونیم نهایت تلاشمون رو کنیم؟!

همیشه زمان هایی رو داشتیم که با خودمون بگیم؛بایدبیشتر تلاش میکردم.باید بیشتر سعیمو میکردم.میتونستم بیشتر تلاش کنم.باید وقت بیشتری روش میگذاشتم‌.

حالا من دقیقا در نقطه ی قبل از این جملات قرار دارم.با وجود اینکه میدونم که ممکنه در آینده همچین جملاتی رو استفاده کنم،چرا باز هم طبق همون روال قبلی دارم پیش میرم؟!چطور میتونم واقعا با آگاهی نهایت تلاشم رو بکنم؟

دارم تنبلی میکنم؟ضعیف شدم؟!نیاز به نیروی محرکه ای دارم؟!

مشکل از کجاست‌؟!راه حل چیه؟!

اینها چیزاییه که این روز ها ذهنم رو مشغول کرده.

چطور میتونم نهایت تلاشم رو بکنم؟!


تصمیم دارم از فردا ادای انسان های منظم و با اراده و قوی رو بازی کنم‌.شاید بعد از چند ماه برام عادت شد .حتی اگه عادت هم نشد فعلا فقط چند ماه نیاز دارم تا این شکلی باشم.شاید اینطوری قوی تر عمل کردم.مهم نیست ادا ست یا عادت مهم اینکه کار داره انجام میشه هرچند که چه ادا باشه و چه عادت یا فرهنگ،در هر صورت انجامش سخته.من نهایت تلاشم رو میکنم که ادای افراد موفق رو در بیارم اما مطمئن نیستم چقدر دووم میارم و نتیجش رو اینجا بعد از چند مدت طولانی میگم حتی اگه شکست باشه.

البته در مورد فردا،زود بیدارشدن رو فاکتور میگیرم چون میدونم که امشب خیلی خسته ام و برای زود بیدار شدن باید زودتر هم بخوابم.


زندگی مثل دویدن روی تردمیل میمونه.

حتی اگه پاهای قوی ای داشته باشی،اگه لحظه ای دست از تلاش برداری می افتی.

بعد اونوقت کسی که حتی پاهای قوی ای نداشته،روز به روز پاهاش قوی تر میشن‌.

شاید ندونیم چطور میشه برنده شد و به موفقیت رسید اما میدونیم که چه طور میشه سقوط نکرد و نیوفتاد.با اینحال چرا اینقدر آروم و سست میدوییم.چرا دویدن اینقدر سخته اصلا.

 بعضیا کم میارن و تردمیل رو خاموش میکنن و اینطوری زندگیشون رو متوقف میکنن.

هیچ کدوممون نمیدونیم چقدر دووم میاریم و نهایتا می افتیم،برق ها قطع میشه و یا هر اتفاق دیگه. ما فقط خودمون رو با احساسات مثبت یا منفی در حین دوییدن پر میکنیم و اگه طبق یکی از پست هام ،اطمینان به خود را یاد بگیریم،راحت تر میتونیم از پسش بربیایم و در زمان پیری روی پای خودمون بیایستیم.و هیچوقت از دویدن و تردمیل خسته نشیم و حتی از دویدن هم لذت ببریم.

اما واقعا آسون نیست.


امشب یه شکست کوچک داشتم.شکست ،شکسته کوچیک و بزرگ نداره .در هر صورت انسان رو خجل میکنه و ضعیف جلوه اش میده.

شکستی که خوردم خیلی به هدف مربوط نیست و در نتیجه خیلی داغونم نکرد اما. .

چیزی بود که در موردش مطالعه کرده بودم و بهش علاقه داشته باشم و واقعا ادعا داشتم.طرف مقابلم کسی بود که قبولم داشت و تو خیال خودش فکر میکرد در اینمورد مهارت کافی رو دارم و حتی تعریفم روهم میکرد.راستش خودمم فکر میکردم یه کار خیلی آسونیه و با توجه به وقتی که من روش گذاشتم،میتونم از پسش بربیام.

آما زد و اتفاقات چرخید و چرخید تا لازم شد من این کار رو براش انجام بدم اما نهایتا موفق نشدم و خودش انجامش داد.اون اینکار رو خیلی خوب و بهتر از من انجام داد.

و کاملا پوچ و بی فایده و مغرور و ناتوان و بی سلیقه و جلوه کردم.

احساسات بد هیچوقت آدم رو تنها نمیزارن.

چون این فعالیت خیلی به هدف مربوط نمیشه،(البته قبلا میشد که شروع کرده بودم به انجامش اما به مرور نیاز بهش کمتر شد) پس میتونم به راحتی کنار بزارمش اما با اینکار نشون دادم که واقعا توش شکست خوردم.ترجیح میدم ادامه اش بدم و بیشتر روش کار کنم تا اطرافیان و همون طرف مقابلم حس کنه که من فقط نیاز به تجربه و تمرین بیشتری دارم.با اینحال چون خیلی به هدف مربوط نیست پس فعلا خیلی سخت نمیگیرمش و فقط رهاش نمیکنم اینطوری کمتر خجل میشم.

اما واقعا چرا شکست خوردم؟!غرور؟!کم تجربگی؟!بد سلیقگی؟!.؟!؟!؟!


دیدین توی فیلم ها اونی که خیلی قویه،توی یک شرایط بحرانی چقدر آرومه و اطمینان داره که همه چیز طبق برنامه پیش میره؟!

با خودم فکر می کردم خب من برنامه ی حساب شده و دقیقم رو داره ولی چرا نمیتونم مثل یک مدیر موفق یک شرکت بزرگ،مطمئن و آروم به نظر برسم؟!خب مسلما علت اتفاق هاییه که می افته درواقع توی دنیای واقعی اتفاق ها طبق نوشته های یک نویسنده ی باهوش پیش نمیره اما. .این حالتِ توی فیلم ها خیلی طبیعی و نرماله چون توی دنیای واقعی ،با وجود اینکه خیلی از اتفاق ها طبق برنامه پیش نمیره،انسان های قوی همچنان آروم و مطمئن هستند.مسلما علت این نیست که اونها هیچ واهمه ای ندارند.اونها هم انسان اند و حتی میتونن بیشتر از یک انسان معمولی بترسن و مضطرب بشن.به هر حال یک انسان معمولی خیلی چیزی برای از دست دادن نداره نسبت به کسی که همه ی زندگیشو گذاشته پای داشتن یک چیز.فکر میکنم همچین کسی در شرایط بحرانی ،فشار زیادی رو متحمل میشه.

فیلم بازی نمیکنن. هرکسی نمیتونه توی شرایط سخت برای مدت طولانی فیلم بازی کنه و ژست قدرت به خودش بگیره و نهایتا خشم و عصبانیت هیچوقت پنهون نمیشه.

حتی اگه مدیر شرکتی واکنشی رو داشته باشه که حالت های اضطراب و ترس رو توی خودش نشون بده ، باز هم واکنشش هزار برابر آروم تر از وقتیه که من بخوام توی اون شرایط باشم.

درسته سختی ها و تجربیاتی که اون تحمل کرده تا به اینجا برسه ،ازش یک انسان قوی ساخته ولی برای لحظه ای تصور اینکه بخواد موقعیتش رو از دست بده یا داشته هاش رو از دست بده،میتونه نابود گرِ همه ی روحیه ی فرد باشه.

وقتی که داشتم درموردش فکر میکردم،هزارتا دلیل دیگه مثل اینها می تونستم بیارم تا به خودم ثابت کنم که این رفتار انسان های قوی ربطی به گذشته و سختی ها و پول و مقام و جایگاه و. نداره.

پس من چطور میتونم مثل اونها بشم و از اینکه همه چیز طبق برنامه پیش خواهد رفت لذت ببرم؟!بدون اینکه بخوام رفتارشون رو تقلید کنم،چطور میتونم احساس درونیم رو تغییر بدم؟!

بعد کمی اندیشیدن در اینباره،راه حل رو فهمیدم.

فهمیدم که اونها درسته که به اتفاقات و شرایط مطمئن نیستند اما به کار هایی که خودشون انجام دادند،در حال انجام هستند و انجام خواهد داد مطمئن اند.اونها مطمئنن که تا حالا محکم عمل کردند و در ادامه مطمئن هستند که هر کاری رو در هر لحظه ای و به هر شکلی که لازم باشه انجام خواهند داد.

فهمیدم اگه خودم رو،ذهنم رو،مغزم رو و روحم رو عادت بدم به این که هر کاری رو تصمیم بگیرم،پس انجامش میدم،در نتیجه من هم میتونم به خودم مطمئن باشم.درواقع من فهمیدم که علت اضطراب و استرسی که دارم،اینه که قلبا میدونم که ممکنه طبق برنامه پیش نرم یا ممکنه برام سخت باشه و درنتیجه سرباز بزنم.من به خودم مطمئن نیستم.

این قضیه با اعتماد به نفس خیلی تفاوت داره و فرقشون اینه که درمورد اعتماد به نفس،من میدونم که تواناییِ انجام فلان کار رو دارم اما در مورد اطمینان به خود یعنی من مطمئنم که فلان کار رو طبق برنامه انجام خواهم داد.در واقع اگه کار هارو طبق برنامه پیش ببریم،به این تجربه خواهیم رسید که میشه نتیجه هم پیشبینی بشه و طبق برنامه اتفاق بیوفته.

اما چطور میتونم اینقدر به خودم مطمئن باشم؟!فقط کافیه هر کاری رو که تصمیم دارم،سریع انجامشون بدم و خودم رو عادت بدم به اینکه من هر تصمیمی بگیرم،قطعا از جانب خودم انجام خواهد گرفت.

آسون نیست و مشکل اصلی،عوامل انجام ندادن کار،من جمله تنبلیه و. .اما همین که تونستم بفهممش و دوست دارم برای اونطوری بودن تلاش کنم فکر میکنم بتونه کمکم کنه.

دوماه از شروع مجدد من میگذره اما هنوز نتونستم چیزی رو درست پیش ببرم.امیدوارم کم کم هممون به این قضیه عادت کنیم که تصمیم هامون خیلی زود عملی میشن.  


اگه هنوز موفق به پیدا کردن هدفتون توی زندگی نشدین،این رو بدونید که هدفی که باید به دنبالش باشید لازم نیست خیلی خاص یا خیلی بزرگ باشه شما میتونید به اهداف معمولیتون بال و پر بدید و یک هدف والایی رو از یک هدف معمولی برای خودتون بتراشید.
بشینید و فک کنید که دوست دارید در (مثلا) ۱۰ سال آینده دوست دارید چطور زندگی کنید،چطور رفتار کنید و به چه چیز ها ویا به چه کسانی دسترسی داشته باشید.
فکر کنید که در اون هنگام دوست دارید شما رو چطور معرفی کنند و چه ویژگیه منحصر به فردی داشته باشین و در اون موقع چطور برخورد خواهید کرد و تا چه حدی در جامعه و جهانی که دارید توش زندگی میکنید،شناخته شده هستید.چقدر درآمد دارید و از چه کسانی در دنیای امروز برتری دارید.
بشینید و ده سال آینده ی خودتون رو تماشا کنید.ابتدا آینده ای رو نگاه کنید که با روند و زندگی این روزهاتون در فلان سالگی خواهید داشت. بعدد ببینید چه چیز هایی از اون آینده ی حتمی رو دوست ندارید و چه چیز هایی رو باید در اون تغییر داد.مسلما آینده ای که در ابتدا با این زندگیِ روزمره خواهید داشت، تنها و تنها یک زندگیِ معمولی خواهد بود.خیلی معمولی مثل اطافیانتون و بلکه ام معمولی تر.اگه به یک زندگی معمولی رضایت میدیدخب خیلی خوبه شاید فکر کنید که دیگه نیازی نیست به دنبال هدفی باشید ،نیازی نیست ارادتون رو تقویت کنید،نیازی نیست روز به روز قوی تر بشین ،نیازی نیست بجنگین،نیازی نیست حتی شکست بخورید و نیازی نیست که ادامه ی این پُست رو بخونید اما شما هم باید برای اینکه به وقت بر اثر سستی در آینده زندگیه پَستی نداشته باشید،بجنگید و طبق یک مسیر درست پیش برید.
اگه به زندگیه معمولی رضایت نمیدین، باید بتونید به آینده ای که به طور حتم تصور کردید(که نتیجه ی زندگی روزمره ی امروزتونه)،بال و پر بدید و اون رو از حالت معمولی خارج کنید و برای هدفی که شکل گرفته باز هم هدف و دلایلی والا بیارید و سوالِ "که چی؟!" رو بی پاسخ نگذارید.حالا هدف شما شکل گرفته که ممکنه در طول زمان تغییرات کوچیکی هم داشته باشه.
باید از این باور فرار نکنید که هدفی که طبق ارزش های شما در زندگی بنا شده و به بهترین شکل دلخواه تصور شده،ممکن نیست طی یکی دوسال بدست بیاد و با خودتون بگید خب هنوز خیلی مونده تا اون موقع و بخواید ازش طفره برید.باید به این باور برسید که من قطعا بهش خواهم رسید اگر بخشی از روزم رو بهش اختصاص بدم.بعد با خودتون فکر کنید که اون تغییراتی ک۶ توی آینده ی معمولیتون به وجود آوردید چطور ممکنه؟!براش تحقیق کنید ،کتاب های مربوط بهش رو بخونید،از افرادی که در جهان در اینباره موفق شدن کمک بگیرید و کاملا تخصصی و به روش یک انسان بالغ عمل کنید و از هیچ موضوعی سَر سَری رد نشید.مطالعات و نتایجتون رو قطعا یادداشت کنید،اهدافتون رو روی کاغذ روشن کنید و راه هایی که براش پیدا میکنید رو یادداشت کنیدمشکلات و ضعف هاتون رو یادداشت کنید و درست در مقابلش برای هر کدوم راه حلی ارائه بدید.اصولی عمل کنید و اطلاعات و آگاهیتون رو ببرید بالا و به روش های مختلف فکر کنید.بعد خواهید دید که چند وقتی هست که تلاش برای هدفتون رو شروع کردید.
چند نکته ی مهم رو در این بین فراموش نکنید.فعلا لازم نیست کسی در مورد هدفتون بدونه.اگه در مورد هدفتون مطمئن نیستید میتونید به دنبال غریبه هایی باشید که در دنیای واقعی در آن مورد مهارت ویا تخصص دارند.
و نکته ی بعدی اینکه از شروع لحظه ای که این مقاله رو خوندید و شروع به تصور آینده تون کردید، لحضات بیشماری خواهند بود که شما احساس گیجی و سردرگمی خواهید کرد و حتی ممکنه پرخاشگر و عصبی بشید.اول اینکه در مورد فشار عصبی نباید بگزارید کسی متوجه تغییراتی در مورد شما بشه پس سعکنید مدام رفتارتون رو کنترل کنید و حتی به دنبالِ خنثی کردن این حالت آرومتر از قبل عمل کنید.این اولین چیزیه که شما شروع به یاد گرفتنش میکنید. و اون حالت گیجی و سردرگمی،اولین جنگیه که باید از پسش بر بیاید.امیدوارم زمان زیادی رو به پیدا کردن هدفی که میتونید بهش برسید اختصاص بدید تا زود تر بتونید برای رسیدن بهش برنامه ی خودتون رو بنویسید.

مطمئنا برنامه روزی برای شروع کاری خیلی زمانبر خواهد بود مخصوصا اگه مهارت برنامه ریزی رو نداشته باشین. من در طول زندگیم بیشترین کاری رو که انجام دادم برنامه ریختن بود.هر بار به یک شکل مختلف آدم ها شاید از این نظر به ۴ دسته تقسیم بشن؛ 

۱)کسانی که برنامه ریزی نمیکنن و هیچ کاری رو هم انجام نمیدن،

۲)کسانی که برنامه ریزی میکنند ولی هیچوقت به برنامشون عمل نمیکنن،

۳)کسانی که بدون برنامه عمل میکنند 

و۴) کسانی که برنامه ریزی میکنن و طبقش عمل میکنند.

خب میدونید که بدترین حالت دسته ی اوله و بهترین حالت دسته ی آخر.نظری در مورد دسته ی سوم ندارم اونها میتونند خوب و قوی ویا خیلی ضعیف عمل کنند و این بستگی به درایت و هوش و سرعت عمل و نوع تصمیم گیریشون داره.اما درمورد دسته ی دوم باید این مژده رو بدم که اگه جزو این دسته هستین،حداقل یه کاری هست که خیلی خوب بلدین انجامش بدین و این همون برنامه ریزیه‌.من قلبا یقین دارم که فاصله ی زیادی بین دسته ی دوم و چهارم نیست و سعی خواهم کرد که به زودی زود جزو دسته ی چهارم باشم که البته هنوز راه حلی جز عمل کردن به برنامه پیدا نکردم.

بازهم تابه حال هیچ برنامه ای رو که ریختم و عمل کردم نتیجه ای نداشته جز اینکه بهم ثابت کنه من میتونم و نسبتا قوی هستم.البته فقط ۳ بار در طول زندگیم برنامه ریختم یکیش مربوط میشه به سال سوم دبیرستان موقع تعطیلات نوروز.اون موقع من برنامه ریختم که در طول ۱۳ روز تعطیلی کل کتاب های درسی رو کامل بخونم.که البته موفق هم شدم اما نتایج بهم نشون دادن که کاشکی به جای اینکه توی اتاقم و جلوی کتابام مینشستم ،مینشستم جلوی تلوزیون و همراه با خانواده از تماشای فیلم های جدید و توپ لذت میبردم.من اون سال خیلی از فیلم هارو ازدست دادم در عوض هیچ.واقعا نمراتم هیچ تغییری نکردن و حتی شاید بدتر هم شدن اما وقتی به برگه ی شلوغ برنامه ریزیم نگاه میکردم احساس خوبی بهم دست میداد.

دو بار بعدی برمیگرده به این دوسال اخیر که بزرگترین شکست هام رو تجربه کردم.

نمیخوام قعلا راجع به اثرات خوب و بدش صحبت کنم اما چیزی که الان میدونم اینه که این دوسال برنامه ریزی در این لحظه ی حال بهم یاد آور میشه که برنامه ای رو که میخوام برای شروع دوباره و واقعا جدید و متفاوت انجام بدم،باید خیلی دقیق و کامل باشه.البته نه به دقت ساعت و لحظه.درواقع خیلی حساب شده و وقتی که مانعی وجود داشته باشه نوبت میرسه به مدیریت من دقیق که نگاه میکنم مثل ژنرالی باید باشم که در هر لحظه و دقیقه نیاز به تصمیم گیری و انجام یکسری کار هارو داره.اما سختی کار اینجاست که اینجا،در درون من،ژنرال تنهاست و تنها همدمش نفس اَماره است و هزاران توجیه.یک ژنرال تنها که باید قدرت رو دستش بگیره.

برنامه ای که باید ریخته بشه طوری باید حساب شده باشه( و البته که آزادی عمل و تصمیم هم داشته باشه) که در صورت هرگونه تناقصی دقیقا بفهمیم مشکل کجاست و گیج یکجا نایستیم و نهایتا تصمیم اشتباهی نگیریم و همه انرژیمون رو صرف رفع یک مشکل سطحی نکنیم در حالی که مشکل عمیق تره و ما فقط به خاطر ضعف روانی اون رو نادید بگیریم و بهش بی توجهی کنیم درحالی که یقین داریم غیر قابل رفعه.

اگر در این فصل از زندگیم نیاز به تلاشی هست پس نیاز به برنامه دارم و اگر برنامه ای باشه نیاز به عمل هست.

یاد بگیریم تفره نریم.از ضعف هامون طفره نریم.از ریختن برنامه طفره نریم از فکر کردن به هدف طفره نریم وچون سخته،به دنبال هدف ویا راه دیگه ای نباشیم.

شاید درست نباشه اما من وقتی یک راهی رو انتخاب میکنم حس میکنم قدرت یعنی اینکه باید تا ته همون راه رو برم و اگر هم انتخای راهم تاریکه،سعی میکنم همه ی تاریکی هارو به تنهایی ببلعم و حس میکنم این قدرته و درحالی که درونم پر میشه از تاریکی و احساسات منفی.نمیدونم شاید وقتی که خیلی قوی شدم،بتونم بااین تغییرات کنار بیام هرچند که روزگار داره از الان بهم سرمشق میده.


شکست واقعی ینی چی؟!

وقتی که ف کردی روی یک هدف خرد یا ریزی که تو رو توی رسیدنت به اهدافت یاری میکنه،وقتی که با همه ی احساسات بد و افکار زشتِ منفی کنار میای و میگذری ازشون،وقتی که با جدیت انجامش میدی،وقتی که نتیجه رو میبینی،

کِی ممکنه شکست رو تجربه کنی؟!

وقتی که با همه ی این وجود نتیجه ای رو که دیدی اونی نبود که میخواستی؟!

وقتی که خیلی با انتظاراتت فرق داشت؟!

وقتی که بقیه رو جلوتر از خودت دیدی؟!

یا نه،،،وقتی که نتیجه خیلی نزدیک به هدفت بود.؟!

هر کسی ممکنه در هر مرحله ای از تلاشش شکست رو تجربه کنه ولی شکننده ترین شکست مال وقتیه که مرحله ی اول خوب و درست پیش میره.

مرحله ی کوچیکی رو که من پشت سر گذاشتم نه خیلی با هدفم فاصله داشت و نه خیلی بهش نزدیک بود.

احساسم؟!عاااالی.درواقع برام مثل موفقیت بود چون جای امید داشت که بشه جبرانش کرد.اما الان چیزی که بخوام ازش بترسم،تاثیریه که یه موفقیت کوچیک میتونه روی شخص بزاره است.اینکه بخوام به خودم مغرور بشم یا فراموش کنم که چقدر باید تلاش کنم یا اینکه.یه جایی توی ناخودآگاهم توهم توانایی و استعداد و. من رو دربر بگیره.

با اینکه از اون مرحله گذشتم اما. احساس میکنم بیشتر از قبل به شکست نزدیکم.احساس میکنم بیشتر شکننده شدم.

خیلی ها ممکنه این احساسات بهشون دست نده و درست مثل فیلم ها قدرت بگیرن و پییییش برن به سمت جلو.اما از اونجایی که من فقط موفق شدم کمی از انتظاراتم رو برآورده کنم،فکر میکنم چیزی که حس میکنم غرور و تنبلیه به همراه جمله ی "بابا بازم میتونم".

بعلاوه ی همه ی اینها. توقعاتم هم پایین اومده.به جای اینکه از خودم توقع ۱۰۰ داشته باشم،چون نتیجه ی قبل مثلا ۵۰ بود،الان ناخودآگاه اینطور فکر میکنم که خب حالا که اینبار ۵۰ شدم،دفعه ی بعد اگه ۶۰ هم بشم موفقیت محسوب میشه.در نتیجه از احساس خوبی که به خاطر اون ۵۰ بهم دست داده متنفرم.

لحظه ای که مرحله ای رو چه آسون و چه سخت میگذرونید،چه موفق بشید و چه نشید،چه احساس خوبی بهتون دست بده یا نه،نمیتونید به صراحت بگید من شکست نخوردم.شما وقتی میتونید این حرف رو بزنید که بتونید نایستید.بتونید ادامه بدید ،بتونید به سرعت صعود کنید. .

حالا میفهمم که هرچقدر که پیش بریم به شکست نزدیک تریم چون هرچقدر که جلو تر بریم هم سختی ها بیشتره و هم هر لحظه که بایستیم ،به تلاش های بیشتری پشت کردیم و شکست بزرگتری رو باید بپذیریم.یک شکست شکننده.

مراقب باشید نایستید.نتیجه هرچی که باشه،ربطی به اینکه شما شکست خوردید یا نه نداره تا زمانی که ادامه بدید یا دوباه شروع کنید آیا کسی میتونه بهتون بگه شما شکست خوردید؟!

شکست دقیقا برابره با توقف.شکست یعنی توقف.حتی تغییر مسیر درصورت ضرورت شکست محسوب نمیشه اما اگه در تمام مسیر ها توقف داشته باشید ،میتونم بگم شما مهارت خوبی در شکست دارید.

پس نایستید ،یعنی شکست نخورید.

سرعتتون رو کاهش ندید چرا که اگه شکست متضاد موفقیت باشه پس موفقیت ینی پیش رفتن.اگه سرعتتون رو کاهش بدید،به این معنینیست که شکست خوردید اما احتمال موفقیت بقیه بیشتر میشه و البته ممکنه مسیر شما رو خسته کنه و در نهایت بیاستید و شکست خورده محسوب بشید.

مهم نیست که چند سالتونه،کجای زندگیتون هستید،کجای این دنیایید،رویای مثبتتون چه شکلیه.موفق میشید اگه متوقف نشید.

اینکه چطور میشه متوقف نشد رو اگه عمری باشه در ادامه به دنبال راه حل هایی میگردم تا پست بزارم.اگه راهی برای متوقف نشدن بلدید،به ما در بخش نظرات همین قسمت یاد بدید.ممنون از همتون.


هر نفری که از من بالاتره،خودشو از من بالاتر میبینه،خیلی بالا بالا هاست،خیلی خودشو دست بالا میگیره،ازش پایین ترم،منو از خودش پایین تر میبینه،خیلی منو ریز میبینه،خیلی منو دست کم گرفته،باعث میشه بیشتر برای موفقیت طمع کنم.باعث میشه بیشتر بخوام موفق بشم.باعث میشه ولعم بیشتر بشه،باعث میشه طمعم بیشتر بشه و قطعا باعث میشه سرعتم بیشتر بشه.باعث میشه انگیزه ام قدرت بگیره.

فکر کردن به هر کدوم از این افراد بهم انرژی ای رو میدهباور نکردنی.

گاهی حس میکنم از دنیا رونده شدم.حسش مثل وقتی میمونه همه ی تلاست رو میکنی تا با محیط ارتباط بگیری اما محیط هیچ اهمیتی به حضور و وجود تو نمیده.

قطعا تا زمانی که برای دنیا مهم نباشم دنیاهم اهمیتی به من نخواهد داد.

درسته من شاید الان کوچیک ترین اهمیتی برای دنیا نداشته باشم اماشاید روزی برسه که برای همه ی مهم های دنیا اهمیت پیدا میکنم.

این اولین پست سال ۹۸ منه و خبر از یه مشت عواطف من جمله غم،عصبانیت و افکاری مثل ترد شدگی و. میده.

از کی مردم اینقدر عجیب شدن؟!از کی محیط اینقدر سفت و سخت شده؟!اینهمه تعصب از کجا اومده ؟!برای کی؟!درمقابل کی؟!


هیچوقت برای کار هاتون به کسی تکیه نکنید.همیشه مستقل شروع کنید و مستقل پیش برید.اگه اینکار رو بلد نیستید یا سختتونه بهتره که زودتر یاد بگیرید.زمانی که داشتم برای کنکور میخوندم.در یک دوره ی سخت متوجه شدم که درست عمل نمیکنم و بعد از کمی اندیشیدن فهمیدم ریشه ی رفتار اشتباهم تنبلیه.توی اینترنت سرچ کردم و یادم میومد که دکتر میثاق قبلا تو برنامه ی اردیبهشت شبکه ی چهار درمورد تنبلی گفته بود.رفتم و فایل های صوتیش رو دانلود کردم و خوب گوش کردم.نکته برداری کردم و خلاصه اینکه مشکل تنبلیم تا مدت ها رفع شد و حتی هنوز هم مطالبش کمکم میکنه.

یکی از مطالبی که دکتر راجع به بهش صحبت کرده بود این بود که در کارهاتون به دنبال هم پا نباشید.کاملا با حرفش موافقم.در اطرافم کسان زیادی رو میشناسم که برای شروع هر کاری به دنبال هم پا هستند و وقتی که بهشون راجع به اشتباهات این قضیه میگم اونها سریع مخالفت میکنند و در بهترین حالت ممکن خودشون رو در دسته ای جداگانه قرار میدن و میگن نه من اولش رو باید با یه پایه شروع کنم بعدش رو تنهایی هم میتونم ادامه بدم و ومن کاملا شاهد این هستم که اونها هیچ وقت هیچ کاری رو نمیتونن شروع کنند.

میدونید چطور شد که من ویس های دکتر میثاق در مورد تنبلی رو گوش کردم؟!

وقتی که فعالیت هام رو طبق برنامه باید انجام میدادم،فهمیدم که مثل همیشه رفتار نمیکنم.خب بعضی ها در این مرحله میگن کار ها سخت شده یا من دیگه خسته شدم یا فکر میکم اخیرا زیاد از خودم کار کشیدم یا ظاهرا دیگه نمیتونم و این کار من نیست و هزار هزار حرف راحت دیگه برای فرار از حقیقت.ولی من به نشستم صادقانه تاکید میکنم صادقانه با خودم فکر کردم .پس چیشد؟! ۱)تفکر صادقانه.بعد فهمیدم که مشکلم تنبلیه ۲)فهمیدن.و بعد از اون قبول کردم که من تنبل هستم یا شدم ۳)پذیرفتن.مرحله ی بعدی که در فقط در افرادی دیده میشه که میخوان ادامه بدن،به دنبال راه حل گشتن هست حتی اگر به قیمت خوندن کل کتاب های یک کتابخونه باشه.اینجور افراد در در و دیوار هم به دنبال راه حل میگردند و قطعا هم پیدا میکنند .حتی از در یا دیوار.۴)گشتن به دنبال راه حل.و مرحله ی آخر که همه میدونید ۵)اجرای راه حل یافت شده.

اگه در مورد پیدا کردن مشکلتون مشکل دارید باید مشاوره کنید و مهم تر از اون پذیرفتن مشکل هست.برای مرحله ی چهارم کاری که من میکردم این بود که فورا میرفتم سراغ کتاب های مربوطه و این هم مهمه که به دنبال هر کتابی نرید و اون وقتی رو که میگذارید روی چیز با ارزشی باشه.

جمع بندی پست امروز اینکه؛به هیچ وجه زیر بار هم پا داشتن نرید.اگه مشکلی در اجرای برنامتون هست،علت رو خیلی دقیق و علمی پیدا کرده و به دنبال راه حل باشید.برای اینکار از یک مشاور خوب کمک بگیرید.و فکر نکنید که خیلی خوب خودتون رو میشناسید این جمله که نه من اینطوری ام که رو بگذارید کنار این مزخرف ترین و سطحی ترین حرف ممکن از یک فرده که نه من اینطوری ام که مثلا باید با یه هم پا به عنوان انرژی و.شروع کنم بعد فلان.بگذارید ببینیم بزرگان موضوع در این باره چی گفتن.شما از بقیه جدا نیستید و این رو آویزه ی گوشتون کنید که طوری که هستید مهم نیست .مهم اینه که چطور باید باشید اگه اینطوری هستید که باید بایه هم پا شروع کنید،به دنبال راه حلی باشید که بتونید بدون هم پا شروع کنید.این مهمه که چطور بااااااید باشید نه اینکه چطور هستید .عاداتتون رو تغییر بدید.شخصیتتون رو تغییر بدید و همه و همه رو از اول طوری برنامه ریزی کنید که در مسیر هدف مثبتتون قرار بگیرید.اگر باز هم به دنبال بهانه هستید و دارید بهانه میگیرید،بدونید که در درونتون از سختی ها دارید فرار میکنید و همیشه به دنبال راه حل راحت و بی عایده هستید و مدام با این فکر که اینطوری ام میشه موفق شد ،دارید خودتون رو گول میزنید.نه اگه قرار بود اینطور که هستی موفق بشی،پس تا الان باید به یه جایی میرسیدی.از تغییر عادات نترسید .از سختی ها نترسید.

در ادامه ی جمع بندی مطالب این پست باید بگم اگه مشکلتون تنبلیه پیشنهاد میکنم ویس های دکتر میثاق رو در برنامه ی اردیبهشت شبکه ی ۴ گوش کنید فکر میکنم حدود ۱۰ جلسه است.وقتی مشکلی دارید،نیاز نیست همه ی مشکلات رو بررسی کنید و راجع به همه ی راه حل ها و مشکلات اطلاعات کسب کنید.فقط روی مشکل اصلیتون متمرکز بشید.در هرکدام از مراحل اگه مشکل دارید یا سختتونه و احساس میکنید که اشتباه دارید پیش میرید،بایک روان شناس یا متخصص خوب صحبت کنید.

از پذیرفتن عادات بد و چیز های بد درمورد خودتون نترسید.قبول کنید که با تغییر دادن برخی چیز ها میشه بهتر پیش رفت.

در این لینک در فهریت ارائه شده در سایت مشاور فا میتونید ویس های روانشناسی تنبلی روهم پیدا کنید ۱۵ قسمت هست؛

http://www.moshaverfa.com/audio/dr-misagh/

مسیر هدف،پر از سختی و مشکلاتیه که باید برای گذر از اونها مثل الماس سخت و مثل آب شکل پذیر بود.

ممنون ازاینکه پست طولانی رو خوندید امیدوارم موفق باشید.


بیشترین زمانی که آرزو میکنم زمان بایسته و یا کش بیاد،صبح هاست.وقتی از خواب پا میشم و ساعت تند تر از قبل حرکت میکنه در حالی که تو هنوز خسته ای و شدیدا نیاز به خواب داری.‌

_خدایا یککم به زمان برکت بده الان وقتشع.

وقتی که خسته شدی و از وضعیت راضی نیستی.وقتی که چند روز رو شدیدا تلاش کردی‌‌.وقتی که حس میکنی تلاش هات نتیجه نخواهند داد‌‌‌‌‌‌. وقتی که چندین روز از خوابت زدی.

بالاخره یه روز میرسه که با تمام وجود آرزو میکنی بتونی بیشتر بخوابی.

بعدش هم البته معلوم نیست روز کسل کننده ای داشته باشم یانه.ولی  اگه تسلیم بشم و بیشتر بخوابم ،اگه از کارهامون عقب بیوفتم(که معمولا هم میوفتم)تا آخر روز از خودم متنفر میشم و اذیت اون دو ساعتی رو دارم که بیشتر خوابیدم.اگرم بیدار بمونم نخوابم تا آخر روز احساس خستگی میکنم.

شاید بگین یک ساعت خواب که تاثیری نداره خب بخواب اما.‌.‌. وقتی امتحان دارین،وقتی باید یه پروژه رو سریع تحویل بدین و به هر طریق دیگه ای که زمان کم داشته باشید،اون یک ساعت در صبح معادل دو ،سه و چندین ساعت برای شماست.

به هر حال نمیدونم راه حل چیه ولی شاید بشه یک یا نیم ساعت بیشتر خوابید.

به امید روزی که اگه فقط کمی بیشتر خوابیدیم،بتونیم به همه ی کار ها و برنامه ریزی هامون برسیم.



دوستم بعد از اینکه حسابی برای امتحانش خونده بود و حتی از امتحان های دیگه اش هم زده بود ،روز امتحان خواب موند.
اینو نمیگم که یه وقت خدای نکرده نگران بشی.
شبش از استرس نتونسته بود بخوابه.
یهو یاد یه کتابی در مورد خوابیدن افتادم.توش میگفت هرکسی یه ظرف خوابی داره.این ظرف از عمق،طول و عرض تشکلیل شده.
خب عمق خواب رو که میدونیم چیه.
طولش هم میشه مدت زمانی که میخوابیم.
عرض خواب هم میشه حواسی رو که از دست میدیم مثل شنوایی و بینایی و .یعنی وقتی که چشم هامون روهم میبندیم یه عرضی رو ایجاد کردیم.
درمورد خوابیدن چیزی که مهمه حجم ظرف ماست که برای هر شخصی متفاوته مثلا.و ما باید در طول شب این حجم رو پر کنیم.
بعضی شب ها خواب های عمیق تری داریم و زودتر بیدار میشیم و بیشتر حجم خواب رو با عمقش پر میکنیم.
بعضی وقت ها خوابمون سبک تره ولی هی میخوابیم و میخوابیم و میخوابیم و در نهایت درسته عمق خوابمون کم بود اما به اندازه ی کافی طول داشته که حجم رو پر کنه.
نتیجه اینکه وقتی استرس داریم یا وقتی خوابمون نمیاد و مجبوریم بخوابیم چون فردا باید بیدار بشیم،نباید استرس بکشیم و تنها و تنها باید چشم هامون رو ببندیم و راحت دراز بکشیم و مطمئن باشیم که با اینکه هنوز خوابمون نبرده اما قطعا داریم بخشی از حجم خوابمون رو پر میکنیم.شتید عمق قابل محاسبه خیییییلی کم باشه اما طول بهش میدیم و همینطور با بسته بودن چشم ها هم عرض قابل توجهی به خوابمون میده .
و درنتیجه ی رفع استرس و ریلکسی متاثر از اینکه خیالمون از ححجم خوابمون راحته، کم کم به خواب راحتی فرو میریم و عمق خواب هم جبران میشه.
چرا که استرس بدن رو در حالت آماده باش قرار میده و سیستم پاراسمپوتیک فعال میشه و ما چطور میتونیم هم آماده باش باشیم و هم بخوابیم.
نکته آخر اینکه نیازی نیست حجم خواب رو پر پر کنیم.خواب کامل یعنی پر کردن حجم کامل ظرف اما به این معنی نیست که برای بیدار شدن نیاز به پر کردن حجم کامل ظرف خوابمون باشه.گاهی اوقات با حجم کم هم میشه تا ساعاتی از روز بعد بازدهی داشت اما پیشنهاد میکنم روز هایی که فکر میکنید استرس دارید یا ممکنه نتونید صبح زود بیدار بشید،زود به رخت خواب برید و در حالت خواب قرار بگیرید و نگران نباشید از اینکه چرا دوساعته خوابتون نبرده و به نظر میاد نخواهد برد چون شما با زود به دخت خواب رفتن و بستن چشم ها ،در حداقل نور و صدا ،طول زیادی دارید و میتونید حجم ظرف درازتون رو پر کنید.
موفق باشید.اسم کتاب رو مناسفانه یادم نمیاد و فکر نکنم دوباره بهش دسترسی داشته باشم.اگه عکسی از جلدش داشته باشم براتون میفرستمش. اینها بخشی کوتاهی از کتاب بود که به خاطر داشتم امیدوارم براتون مفید باشه. 

درنهایت نمیدونم این مطلب تا چه حدی درسته اما فعلا منطقا پذیرفتمش.


همیشه هروقت به مشکلی برخوردم،به ترتیب سه تا کار رو انجام دادم تا بتونم از پسش بر بیام.

اول؛به دنبال مشکل گشتن

گاهی اوقات متوجه میشی که هیچ چیزی درست پیش نمیره. یا حس میکنی اصلا حالت خوب نیست با این وجود اصلا نمیدونی مشکل از کجاست. باید بشینی و حتی اگه شده ساعت ها بهش فکر کنی تا بتونی برای ماه ها وحتی شاید سال ها درست پیش بری.ساعت ها باید بهش فکر کرد به اینکه اگه چه چیزی رو تغییر بدم ، همه چیز درست میشه.به دنبال تغییرا سازنده و مفید و صحیح باشید نه اینکه با خودتون لج کنید و بخواید خیلی چیز ها رو کنار بگزارید به دنبال تغییراتی باشید که همیشه به گوشتون خورده که بهترین کاره تغییراتی مثل صبح زود بیدار شدن، رفع عصبانیت ها ویا به دنبال شادی بیشتر گشتن و

دوم ؛اعتراف کردن به مشکل

شاید دقیقا چیزی که باید تغییر کنه ،خیلی زود و فقط برای چن صدم ثانیه از ذهنتون بگذره و بعدش فراموش بشه و شما تا ساعت ها گیج باشید و مشغول فکر کردن های الکی یا اضافی.من فکر میکنم این گذر سریع خیلی هم نمیتونه غیر ارادی باشه. گاهی ممکنه بخوایم از تغییرات فرار کنیم .همه دوست دارن از صبح زود بیدار شدن فرار کنن همه دوست دارن از کم خوری و رژیم فرار کنن همه دوست دارن از ورزش فرار کنن ولی فاجعه وقتیه که بخوای حتی تو ذهن و قلبت هم ازش فرار کنی.

به نیاز های تغییراتی ای که ممکنه به ذهنت برسه اجازه ی بیان بده مطمئن باش در مسیر زندگی خیلی تغییر ها هست که باید بهشون پاسخ مثبت بدی.پس وقتی به مشکلاتت فکر میکنی و تغییراتی به ذهنت میرسه که میتونه سازنده باشه،به دنبال بهترین و بزرگترین و موثر ترین تغییر ممکن باش.مثلا کسی که برای کاری زمان کم میاره و در مرحله ی اول فهمیده که مشکلِ نرسیدن به کار ها و آشفتگی و. کم آوردن زمان هست و نه تنبلی یا.،در مرحله ی دوم، به به دنبال اشکالِخودش میگرده و چیز هایی که به ذهنش میرسه این هاست

خب من ماشین ندارم و وقت زیادی رو صرف راه رفتن میکنم

من بیش از حد دارم با خانوادم وقت میگذرونم

من باید کمتر با تکنولوژی کار کنم

میتونم یک ساعت از ورزش هفتگیم رو کم کنم

شب ها دیرتر میخوابم

کمتر برای خودم و رسیدگی به ظاهرم وقت میزارم

به جای هفتگی ،به صورت ماهیانه خونه ام رو یا اتاقم رو جمع میکنم

دیگه تفریح برای یه مدت بسه

به مهمونی های آخر هفته نمیرم

من باید سخت تر تلاش کنم ولی چطوری؟!

سرعت کارم رو باید بیشتر کنم تا بازدهی بیشتر بشه

باید از بقیه کمک بگیرم.

و هزاران هزار راه حل دیگه که دربینشون راه حل های مخرب یا مفید هم وجود دارن .در مثال بالا، به جز سه مورد آخر که ممکنه درست باشن ،بقیه شون به احتمال زیاد صحیح نیست و مخربه اما در بین این همه افکار چیزی که من میبینم ،فرار از یک تغییره.تغییری که هممون میدونیم درست ترینه اما حتی حاظر نیستیم توی ذهنمون بیانش کنیم(فقط یک ساعت زودتر بیدارشدن).از بیانش نترسید.نهایتا انجامش نمیدید ویا در خیلی از مواقع متوجه میشید نه واقعا انگار مشکل این نیست و کمکتون میکنه به مشکل واقعیتون پی ببرید. 

در این مرحله باید شجاع،پررو و گستاخ باشید .اگه ساعت ها یا روز هاست که به نتیجه نمیرسید از خودتون بپرسید از چی میترسی؟!از چی فرار میکنی؟!و بد ترین تغییراتی رو که ازش متنفرید رو بیان کنید. عادت های خوب یا بدی رو که بیشتر از همه بهشون وابسته اید رو بیان کنید.به ناخوداگاهتون اجازه ی فرار ندید و حالا به تک تک اونها فکر کنید برای مدتی طولانی و برای اینکه بخواید ازش مطمئن بشید، به بعدش فکر کنید که خب اگه فلان کار رو دیگه انجام ندم یا انجام بدم، چقدر تغییر ممکنه به وجود بیاد تصور کنید و درصورت وم حساب و کتاب کنید و موثر ترین تغییر رو بپذیرید و با توجه به مقدار تاثیرات مثبتی که داره، یکی از اونها رو انتخاب کنید و مطمئن اعتراف کنید که مشکل اینجاست

سوم؛به دنبال راه حل

جایی که من همیشه به دنبال راه حل میگردم و همیشه هم بهترین نتیجه رو گرفتم، کتابه متناسب با اشکالی که در مرحله ی دوم بهش رسیدم، موضوع کتاب رو انتخاب میکنم و همه چیز رو کنار میزارم و بی وقفه اون کتاب رو میخونم تا زودتر تمومش کنم و وقتم هم تلف نشده باشه و معممولا ۳ساعت تا چند روز خوندنشون طول کشیده.

برای مثال وقتی بعد از روز ها فکر کردن،متوجه شدم که اشکالم تنبلیه، در اینترنت جست و جو کردم و صحبت های دکتر میثاق رو در اینترنت پیداکردم و با توجه به شناخت قبلی ای که ازش داشتم، فایل هارو دانلود کردم،گوش کردم،خلاصه برداری کردم،خودم رو با صحبت هاش تطبیق دادم و درنهایت هلاصه برداری هام رو مرتب و باز نویسی کردم و تونستم برای مدت ها ازشون به نفع خود و هدفم استفاده کنم.

یا همینطور به دلایل مختلف و اشکالاتی که در مرحله ی دوم در خودم دیدم، کتاب های معجزه ی سحرخیزی، سرسختی،قانون خلا و. رو مطالعه کردم و این مطالعات همچنان ادامه خواهد داشت و گاهی کتاب هایی رو میخونم که میخوام هیچوقت در باره اش دچار مشکل نشم این چیزیه که میخوام توش قوی باشیم.

کم کم به سراغ همچین کتاب هایی برید و د ابتدا سعی کنید فقط مشکلات فعلیتان را رفع کنید.مدام در طول سال به دنبال مشکلاتتان نگردید اونها یکی یکی ، درست به موقع خودشون رو به شما نشان خواهند داد و تا قبل از اون میتونید کتاب هایی رو که به قوی تر شدنتون کمک میکنن رو بخونید اما احظه ای که متوجه مشکی شدید دست از خوندن هرکتابی بردارید و اون رو درنیمه رها کنید و به سراغ راه حل مشکلتون در کتاب ها بگردید.

گاهی اوقات مشکلات بزرگتر از اونچه که تصورش رو بکنید هستند و شما فقط گوشه ای رو که نور بهش میتابه رو میبینید و در همچین شرایطی ممکنه کتاب ها ناخواسته احوالتان را بدتر کنند و یا ضرر دیگری به شما وارد کنند بنابراین گاهی برای رفع مشکلات جدی و مهمتر یک فایل صوتی یا کتاب ممکن است کارساز نباشد و انتخاب اشتباهی برای پیدا کردن راه حل باشد در این شرایط بهتر است برای رفع اشکال با یک مشاور و روانشناس خوب ،صحبت و م کرد​​​​​​.

اگر در مراحل اول و دوم به مشکل برخوردید نیز شاید م و صحبت با یک روانشناس خوب کمکتان کند اما هیچوقت فراموش نکنید که نباید بیخیال اشکالات شد بلکه باید آنهارا یکی یکی حل و رفع کرد.

در این مسیر خیلی خودتون رو اذیت نکنید و سختگیری بیجا همه چیز رو خراب میکنه و از اینکه در حال تغییر هستید شاد باشید و از تغییرات لذت ببرید.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها